کد مطلب:259291 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:224

شیر درنده ای سر راه قافله
ابن طاووس رحمه الله به روایت قاسم بن علا این گونه نقل می كند:

صافی خادم امام هادی علیه السلام گوید: از امام رخصت طلبیدم كه به زیارت جدش حضرت رضا علیه السلام بروم.

فرمود: انگشتری كه نگینش عقیق زرد و نقش آن «ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله استغفر الله» است و بر روی دیگرش: «محمد صلی الله علیه و اله و علی علیه السلام» نقش بسته با خود بردار تا از شر دزدان و راهزنان ایمن باشی و برای سلامتی تو تمام تر و دین تو را حفظ كننده تر است.

خادم گفت: انگشتری كه حضرت فرموده بود، تهیه كردم و خدمتش رفتم تا وداع كنم. چون وداع كردم و دور شدم حضرت دستور فرمود كه مرا برگردانند.

چون برگشتم، فرمود: انگشتر فیروزه هم با خود بردار، زیرا در میان طوس و نیشابور شیری خواهد بود كه قافله را از رفتن منع خواهد كرد، تو پیش برو و این انگشتر را به او نشان بده و بگو: مولای من می فرماید: دور شو.

باید بر یك طرف فیروزه «الملك لله» نقش كنی و برطرف دیگرش «الملك لله الواحد القهار» زیرا كه نقش انگشتر علی علیه السلام «الملك لله» بود و چون خلافت به آن جناب برگشت، «الملك لله الواحد القهار» نقش كرد. نگینش فیروزه بود و چون چنین كنی موجب ایمنی از حیوانات درنده و باعث ظفر و غلبه در جنگ ها خواهد شد.

خادم گفت: به سفر رفتم و به خدا سوگند! كه در همان مكان كه حضرت فرموده بود، شیری بر سر راه آمد و آنچه فرموده بود به عمل آوردم. شیر برگشت.

هنگامی كه از زیارت برگشتم قضایا را خدمت حضرت عرض كردم.

آن حضرت فرمود: یك چیز مانده كه نقل نكردی، اگر می خواهی من نقل كنم. گفتم: آقا! شاید فراموش كرده باشم.

فرمود: شبی در طوس نزدیكی روضه امام رضا علیه السلام خوابیده بودی. گروهی از جنیان به زیارت قبر امام رضا علیه السلام می رفتند. آن نگین را در دست تو دیدند و نقش آن



[ صفحه 50]



را خواندند. پس از دست تو بیرون كردند. نزد بیماری بردند و آن را در آب شستند و آب را به بیمار خورانیدند و بیمارشان صحت یافت. پس انگشتر را برگرداندند و تو در دست راست خود كرده بودی، آنان در دست چپ تو كردند. چون بیدار شدی بسیار تعجب كردی و سببش را ندانستی و بر بالین خود یاقوتی دیدی. آن را برداشتی. الحال همراه توست. به بازار ببر و آن را به هشتاد اشرفی خواهی فروخت و این یاقوت هدیه ی آن جنیان است كه برای تو آورده اند.

خادم گفت: یاقوت را به بازار بردم و هشتاد اشرفی فروختم. [1] .


[1] حلية المتقين: ص 37.